در لابلای کاغذهای کنار دست خود این غزل سروده شده در ماه آبان را یافتم که هر چند به حال و هوای این روزها نمی خورد ولی ته مانده ای از پاییز است که به جای نگه داشتن تا پاییزی دیگر آن را اکنون تقدیم می کنم.
می دانم و می دانید که برای برخی از ما حتی لحظه تحویل سال هم خاطره پاییز برگ ریز تداعی می شود که هر کس در ذهن صدایی از خش خش برگ هایی پاییزی نهفته دارد.
با امید به داشتن روزهایی خوب و خوش در بهار ۱۳۹۰ این شعر پاییزی را از این فقیر بپذیرید
با آن که پاسخ ها به فریاد غزل آری است
می بینم اما فصل فصل زرد بیکاری است
خنجر نشین حرف مردم قلب صد چاکم
مرهم پذیر از زخم صد شمشیر تاتاری است
حالا که ناچاری رفیق لحظه هایم شد
طعم رهایی می دهد هر چه گرفتاری است
از سرنوشت هیزمی شمشاد اگر شاد است
از گریه اش دارم یقین آن هم ز ناچاری است
مریم شکوفه یاسمن نرگس چه فرقی هست
وقتی که سهم حال من گلدانی از خواری است
آنجا که پای گل به خواب از رنج پاییز است
چشم مترسک ها فقط سرشار بیداری است
حکم ازل را دستکاری کرده اند امروز
ورنه چرا باران خون از چشم گل جاری است؟